پِریسکه‌ی جان



بسم‌الله الرحمن‌الرحیم

 

نوروز ۹۸ با سید مصطفی عقد بستم که تا همیشه کنار هم بمانیم، چه روزهای شیرینی بود، خانواده‌هایمان نشستند، حرف زدند، عقد خواندیم، آقای سراب نشین گفت آزمایش خون ما به هم نمیخورد، کلی استرس کشیدیم سر همین مساله، رفتیم اصفهان تست دادیم، جوابش آمد که مشکلی وجود ندارد، چقدر خوشحال شدیم، رفتیم عقد دائم کردیم، شروع کردیم به خرید جهاز و راست و ریس کردن کارهای عروسی. پنج مرداد رفتیم مشهد با قطار، هتل حوزه، خیلی خوش گذشت، خانه سید محمد، رستوران رضایی و کادویی که داد. همانجا حس سرماخوردگی و  بیحالی داشتم، که بعداً فهمیدم از بارداری بوده. ۱۶ مرداد عروسی گرفتیم، بروجرد آرایش کردم، آمدم قم با محمد، عروسی خیلی شیرین بود، بعدش آمدیم خانه، روز بعدش رفتیم تهران منزل عموهای سیدمصطفی. آمدیم قم، تست بارداری خریدم، تست کردم، دو خط داشت، به عشقم خبر دادم، چقدر خوشحال شد. هفته‌های اول یکی دوبار خونریزی بود، ترسیدم، گفتند جفت پایین است، شیاف و استراحت مطلق و ممنوعیت سفر. همش خانه‌نشینی، حالت تهوع، به هم ریختن دستگاه گوارش. تا ماه ششم همش خانه بودن. ماه ششم آن خبر وحشتناک و تلخ، مرگ مسعود که هنوز هم باورکردنی نیست

ماه‌های آخر بارداری، خستگی و تمام شدن طاقت و توان. ورزش کردن‌ها، تلاش برای زودتر زایمان کردن، کرونا و دوباره قرنطینه شدن دو ماهه و ممنوعیت هرگونه سفر. تنهایی و خانه‌نشینی مجدد. شستن هرچیزی و ترس از رفت و آمد. در همین میان پیاده روی در حیاط مجتمع، ورزش در منزل. چندبار رفتن به بیمارستان و برگشتن.

آخر سر هم با ترشحات خونی رفتم‌ بیمارستان ایزدی. زدند کیسه آبم را پاره کردند، ساعت پنج بستری شدم. تک و تنها در قم. فقط سید مصطفی بود و من، خانم ملکی و آقای هاشمی. ساعت هفت ماما همراه آمد، دردها کم و بیش شروع شده بود. ساعت هشت رفتیم اتاق زایمان و شروع کردیم به ورزش، ساعت یازده سیدمحمدحسین متولد شد. زنگ زدم به سید مصطفی، اشک ریخت از خوشحالی. شب رفتم داخل بخش و خانم ملکی آمد، فرستادمش برود خانه، خودم تنها ماندم، فردا ظهر مرخص شدم آمدیم خانه. تا روز چهارم کسی نبود، روز چهارم دا آمد و شش روز پیشم ماند. بعد رفت. با سید محمدحسین سر میکنیم و خوشحالیم از بودنش. پسرکِ بورِ چشم رنگی به زندگی جلا داده در این ایام کرونایی.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها